یک شبی باز آمدش آن ماهرو
برد جاناش از برای گفت و گو
چشمها را بسته با جانش بدید
این چنین از عالم امکان جهید
کودکی شد پرشرار و بیقرار
رفت با ماهاش ورای این دیار
صحنهها دید و گذشت قرنها
حکم این بودش: سکوتت ابتدا!
ساکت و مست و خرامان میجهید
آن حکایتها به گوش جان خرید
گرچه در فهم آمد و ایجاد و خیز
آن حقایق مستتر رو کرد و نیز
در عدم راه حقش خلوت بیافت
در وصال عشق او دیگر نتافت
شعلهای شد خرمن آدم درید
هرچه مغز و پغز را دیگر ندید
رفت و دید آن شعلههای سینهسوز
هرچه آتش دید بر جان کرد دوز
صحبتی شد رقص و حالی جاودان
از ازل یادش همه در لامکان
رفت در خلق عوالمهای دور
چون گذشته سینهچاک و در عبور
مُشک را حالی خوش آمد زین کلام
درباره این سایت